باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت

ساخت وبلاگ
امروز ازون روزها بود ... اول صبح فهمیدم که روپوشم کثیفه و باید میشستمش  دوم اینکه ماگ قدیمی ام در دومین روزی که ازش استفاده میکردم ناگهانی افتاد و شکست  ولی سومیش تمام انرژیمو نابود کرد  کاش آدم میتونست یه بنر بگیره دستش روش بنویسه:" من پدرم در اومده تا اجزای متلاشی شده وجودم رو دوباره دور هم جمع کنم تا سرپا شم، لطفا بیشتر مراعات کنید" "من بین اینکه از یه ارتفاع بپرم و خودمو راحت کنم و اینکه الان اینجا باشم ، دومی رو انتخاب کردم لطفا بیشتر مراعات کنید"  آقای حسینی انقدر بد و بیراه بهم توپید که من کاملا گیج بودم، هنگ کرده بودم نمیدونستم چی بگم ، شکوفه همون دقایق اول ول کرد رفت ... وظیعه ای نداشت که وایسته تا من تکلیفم روشن شه ولی رفت  ازونور امیری بدو بدو رفت به چش قشنگ خبرارو داده بود این چند وقت اخیر انقد از آدمها چیزایی دیدم که شوکه ام کرده و برگ به تنم نمونده که دیگه راستش هیچ انتظاری تقریبا از دیگران ندارم و پس ذهنم منتظرم هر کسی یه جایی ضربه بزنه  من ضعیفم و این یک واقعیته، امروز خیلی سعی کردم که گریه نکنم من هیچوقت حاضر جوابی بلد نبودم با غریبه ها خلاصه که روز بدی بود...هوف  هر چقدر سعی میکنم بی حاشیه باشم برتم حاشیه میسازن آخ که چقد زندگی عجیبه  کاش دستمو محکم تر بگیری عزیزم  باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت...
ما را در سایت باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1qoloqarard بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 22:16

آدم بشو نیستم 

انقدر برای کارهای قبل عیدم برنامه ریزی کردم و به چند نفری هم برنامه هامو گفتم که رسما داره ... میشه توش

امروز یه نگاه به بچه هام انداختم حالشون خوب نبود و این نگرانم کرده 

و این نشون میده برنامه هام نقش برآب شدن

نمیدونم دیگه ...توان حرص خوردن ندارم 

خدایا خودت بخیر بگذرون

باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت...
ما را در سایت باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1qoloqarard بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 22:16

به اون روز فکر میکنم  اون روزی که من تو این جهان نباشم...و نوشته های این صفحه نخونده و ندیده باقی بمونن  تو راه برگشت از مشهد برف خیلی شدید بود ... از شب قبلش دلم آشوب بود  در و دیوار ساختمون ها من رو یاد تو و سیمون مینداخت ... فکر میکردم هر کدوم از این خونه ها ممکنه جایی بوده باشه که ... اصلا تو همین شهر... تو همین اتمسفر تو رفتی برای همیشه ... دلم بغض داشت... دمِ گریه بودم  شب رفتم حرم ، اونجا وسط سلام دادن بغضم ترکید ... انگار از یه شهر غریب پناه بردم به یه جای امن  سپردم همه چیز رو به خودشون ... تو راه برگشت از مشهد هم تو ذهنم بودی با همون غم همیشگی  انگار دوباره این زخم ۷ ساله سر باز کرده بود  با خودم فکر کردم این چند روز... حسم به تو ... حس غمه... اندوهه...سوگه سوگ نرسیدن ، سوگ عقب موندن از همه چی... سوگ به باد فنا رفتن  سوگ از دست دادن با وجودی که همه چیز جور بود... من بدشانسی آوردم و یارت ... خوش شانس بود ... خیلی خوش شانس تر از من  امروز حین انجام کار هام پای هود، تو تو فکرم بودی... یه حسرت همیشه گوشه قلبمه ... که چرا ....وقتی قرار بر نرسیدن بود ...چرا پس همه ی این اتفاقا افتاد  ... چرا حداقل یه جا تموم نشد... چرا داغت به دلم موند... چرا حسرت حالی که دارین همیشه با منه ... پرم از این سوالای بی جواب ....که تا قیام قیامت جوابی براش نیست  چرا نشد... چرا نخواست بشه...چرا نخواستی بشه... چرا عمه خانوم انقدر ... چرا عمه خانم اون پیامو داد که خبر رو بهم برسونه که تو رفتی... اون که میدونست من یکم هوایی ام... اون که میدونست من رفتم پی کار خودم... من که وسط بدبختی زندگیم داشتم و دارم دست و پا میزنم .... چرا میم و عمه خانوم باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت...
ما را در سایت باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1qoloqarard بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 22:16